صدای تاریخ
دانشکدهی حقوق
من در سال 1950 با یک مدال نقره از مدرسه فارغ التحصیل شدم. نوزده ساله بودم و این سن سربازی است و باید تصمیم میگرفتم چکار کنم. سخنان پدرم را بخوبی به یاد دارم «پس از مدرسه باید خودت دربارهی آیندهات تصمیم بگیری. اگر تصمیم گرفتی، در اینجا کار کنی ما میتوانیم با هم کار کنیم. اگر تصمیم گرفتی تحصیلاتت را ادامه دهی، اینکار را بکن. من سعی خواهم کرد کمکت کنم. مسأله جدی است و خودت باید دربارهی آیندهات تصمیم بگیری!» همهچیز برایم تازه بود . میدان سرخ، کرملین، نمایشخانهی بلشوی (نخستین اپرا و نخستین بالتمن) تالار ترتیاکف، موزهی هنرهای زیبای پوشکین، نخستین گردشم با قایق روی رودخانهی مسوا، گردش در روستاهای اطراف مسکو، نخستین تظاهرات اکتبر و ... هر بار که به شهر قدم میگذاشتم با احساس غیرقابل قیاس مشاهده یک چیز نوظهور تحت تأثیر قرار گرفتم. منبع:خاطرات میخائیل گورباچف. ترجمه فریدون دولتشاهی. انتشارات اطلاعات.1378
من تصمیمم را گرفته بودم. میخواستم تحصیلم را ادامه دهم. همشاگردیهایم از مؤسسههای آموزش عالی استاوروپل، کراسنودار و روستوف، تقاضای پذیرش کرده بودند اما من تصمیم گرفتم به مهمترین آنها، دانشگاه دولتی لومونوسف بروم و دانشکدهی حقوق را انتخاب کردم.
نمیتوانم بگویم برنامهی حساب شدهی دقیقی بود. من تنها اندیشه مهمی دربارهی علم قضا و حقوق داشتم و موقعیت یک قاضی یا دادستان مرا تحت تأثیر قرار میداد. تقاضایم را برای دفتر اداری دانشکدهی حقوق فرستادم و منتظر پاسخ ماندم. روزها گذشت و اصلا پاسخی به دستم نرسید. تلگرامی با پرداخت پول پاسخ فرستادم و پاسخ دریافت کردم: «پذیرفته با اتاق در خوابگاه دانشجویان»؛ یک پذیرش درجهی یک بدون مصاحبه یا هیچچیز دیگر. همهچیز ظاهرا به سود من بود: تبار کارگری دهقانی من، سابقهی کارم، این واقعیت که هماکنون نامزد عضویت در حزب بودم و بدون تردید جایزهی عالی حکومت که دریافت کرده بودم. به علاوه از نامزدی من نیز استقبال شده بود، زیرا ترکیب اجتماعی نهاد دانشجویی را متعادل میساخت هدفی که با پذیرش کهنه سربازان جنگ تحقق مییافت. و به این ترتیب من یک دانشجوی دانشگاه مسکو شدم. هفتهها و ماههای اول احساس ناراحتی میکردم؛ از همه گذشته «پریول نویه» روستایی که من از آن آمده بودم را با مسکو را مقایسه کنید! یک عالم تفاوت و ... بریدن ناگهانی و تند از گذشته.
مطمئنا برای شناخت مسکوی قدیم با اصلیت روس آن، صدها خیابان و کوچههای تودرتو، شما دست کم به 5 سال وقت _ اگر نگوییم 500 سال _ نیاز داشتید اما خیابانها و کوچههای اطراف دانشگاهمان و همهی جزیرههای مجمعالجزایر دانشجویان در اطراف اقامتگاهمان (سینما مولوت در میدان خیابان روساکف، باشگاه روساکف، زیبایی بیهمتای میدان قدیمی پروبر اژنسکایا، حمامهای عمومی باخوستووسکایا، پارک سوکلینیکی و...) همگی در خاطر من حک شده باقی ماندهاند.
... سال چهارم دانشگاه بود که ما به تپههای لنین نقل مکان کردیم و هر دو نفر در یک اتاق جا گرفتیم که گاهی برای یک یا حتی دو هفته بدون ترک «خانهی مردان اصیل» آنجا میماندیم. اما در سال اول در استرومینکا 22 نفر در یک اتاق، در سال دوم 11 نفر و در سال سوم تنها 6 نفر در یک اتاق، زندگی میکردیم.
ما یک «کافه تریا» برای خود داشتیم که میتوانستیم در آن یک فنجان چای به قیمت چند کوپک همراه با نان نامحدودی که روی میزها بود، برای خود بخریم. یک مغازهی سلمانی و یک مغازهی رختشویی نیز وجود داشت، هر چند بیشتر به علت نداشتن پول یا نداشتن لباس زیاد به آنجا سر نمیزدیم و خودمان لباسمان را میشستیم. ما همچنین درمانگاهی برای خودمان داشتیم؛ این نیز برای من چیز نویی بود، چون در روستای ما تنها مکانی برای کمکهای اولیه داشتیم